چکاوک عزیزم سلام، نمی‌دانم آخرین نامه را کی برایت نوشته بودم اما حالا باز هم دلم می‌خواهد برای کسی، چیزی نامه بنویسم و حرف بزنم تو بهتر از هر کسی گوش می‌کنی تو با اینکه یک ستاره کوچک در آسمان هستی، باورم دارم که کلمه‌هایم را دریافت می‌کنی و می‌خوانی این نامه را از اتاق کوچکم برایت می‌نویسم از اواخر تابستان هجده سالگی، در حالی که صدای آرتوش سنگ قبر آرزو را می‌خواند درخت وسط حیاط بزرگ شده است همان درختی که روبه‌رویش می‌نشستم و درس می‌خواندم حالا وسط باد نیمه شب می‌چرخد و سایه‌هایش روی دیوار می‌افتد ستاره، راستش را بخواهی شاعرانگی را یادم رفته کلمات جادویی را گم کرده‌ام می‌توانم در حد نیاز بنویسم زیبا نمی‌نویسم شاعرانه هم نمی‌شود همین که عامیانه نمی‌نویسم برایم سخت است نیامده‌ام این چیزها را بنویسم می‌خواستم از تابستانم برایت بنویسم از روزهایی که گذشت اما حالا دقیق نمی‌دانم چطور گذشته است مثل دو سال گذشته و سال‌های بعد اگر زنده باشم یک شب‌هایی تنهای
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها